سفارش تبلیغ
صبا ویژن
نزدیکترین مردم به درجه پیامبری، اهل دانش و جهادند . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :11
بازدید دیروز :1
کل بازدید :30489
تعداد کل یاداشته ها : 39
103/9/5
12:45 ع

 

,

هر سال این جلسه را دارد با دانشجویان؛ در ماه رمضان. جدا از جلسه‌ای که احتمالا در دانشگاه‌ها برگزار می‌شود. فقط کافی است به چهره‌اش در طول جلسه نگاه کنی تا بفهمی چقدر این جلسه برایش مهم است. سه ساعت جلسه، ماه رمضان، قبل از افطار، لبخند یک لحظه از صورتش نمی‌رود. به مسوولان برنامه تاکید کرده کسی حرف خودش را سانسور نکند و گفته اصل جلسه برای حرف دانشجوها باشد. دو ساعت به حرف‌های دانشجویان گوش کرده و حالا با اصرار خود دانشجویان صحبت‌هایش را شروع می‌کند:

"جلسات با دانشجویان از شیرین‌ترین جلسات من است."

برای کسی که چندتا از جلسات این‌چنینی رهبر را دیده باشد، جای شک نمی‌ماند که تعارفی در کار نیست.
"جلسه امروز پرطراوت و حرف‌ها عمیق و فکرشده بود."
برای کسی که چندتا از جلسات این‌چنینی رهبر را دیده باشد، جای شک نمی‌ماند که تعارفی در کار نیست.

"مطمئن باشید حرف‌هایتان در حد امکان دنبال می‌شود." رهبر این را می‌گوید و افسرانش سر شوق می‌آیند.
رهبر اهل تعارف نیست، حرفش را تکمیل می‌کند: "آن مقداری که مورد تایید است."
رهبر اهل تعارف نیست، حرفش را تکمیل می‌کند: "غالبا هم هست."

"حرف‌های عمیق و فکرشده‌ای بود." لبخند پیروزی روی لب سخنرانان می‌نشیند.
"به خصوص آنجا که از طرف جماعت و تشکلی حرف زد." چندتایشان سر بالا می‌گیرند و سینه سپر می‌کنند.
"به‌خصوص در آن بیاناتی که از طرف یک تشکلی مطرح شد." پچ‌پج‌ها شروع می‌شود. گمانه‌زنی‌ها شروع می‌شود. هر کس سعی می‌کند ثابت کند خودش مصداق این حرف بوده.

"شماها که جوانید، بیشتر از کسى در سنین پیرىِ من..."
"شما که جوانید، حالا حالاها به آن نمیرسید؛ به حدود سنى ما که رسیدید..."
"نزدیک‌شدن به خدا در سنینِ کمتر از سنِ حالاى من. خیلى سخت خواهد شد..."
"کیفیت کارهای شما با بنده، فرق دارد. خوب، شما جوانید..."
چه تاکیدی دارد روی جوانی!

دل را به خدا پیوند بزنید. راهش معلوم است: ترک گناه، انجام واجبات، به‌خصوص نماز و به‌ویژه در اول وقت و با حضور قلب، بعد هم مستحبات از انس با قرآن تا نافله و نماز شب.
اگر به بچه‌های خودم هم می‌خواستم بهترین سفارش را بکنم، همین‌ها را می‌گفتم.

"قدر بدانید. پاکیزه است، نورانی است؛ دل شما جوانان.
گفتنش آسان است و عملش سخت، اما ناگزیر است؛ ترک گناه.
تنهی یعنی نهی می‌کند. جلوی شما را نمی‌گیرد، فقط از درون نهی می‌کند؛ نماز."
رهبر این‌ها را بالاترین مطالبی می‌داند که در این جلسه می‌خواسته بگوید.

"نه فقط می‌توانید، بلکه باید سوال کنید از مسوولین. اما قضاوت نکنید. معارضه نکنید.
مسوولین هم بیایند در جمع دانشجویی و جواب بدهند. امروز بهترین قشرهاى کشور اینهایند؛ جوان، باسواد، داراى فهم و انگیزه."
حرف رهبر قوت قلبی است برای دانشجویان و زنگ هشداری برای مسوولین.

"هم اتحاد، هم خالص‌سازی." جواب رهبر به دانشجویی است که پرسیده حالا وقت کدام است. "اتحاد بر چه اساس؟ برمبنای اصول. با چه کسی؟ با کسی که اصول را قبول دارد. با چه کسی نه؟ کسی که بر مخالفت با اصول تصریح می‌کند."
و توضیح می‌دهد "برای خالص‌سازی باید دایره خالصان را زیاد کنیم، نه این که ناخالص‌ها را برانیم. خلوص با زور به دست نمی‌آید. از خودتان شروع کنید. خود، خانواده، دوستان، تشکل."
معنی جذب حداکثری و دفع حداقلی برای خیلی‌ها روشن می‌شود.

"در خفا. به بعضی خواص. خُلصین." صدای خنده جمعیت بلند می‌شود. "مطلقا چنین نیست." اشاره رهبر به آنهایی است که می‌گویند رهبر در ظاهر چیزی می‌گوید، یعنی به خاطر جایگاهش. اما حرف‌های واقعی‌اش را جای دیگری می‌زند. "اگر کسی چنین نسبتی دهد، گناه کبیره است." آب پاکی را می‌ریزد روی دست این افراد.

"نام ایشان را بنویسید. بگیرید." این‌ها را رهبر در مورد دانشجویی می‌گوید که گفته بود: " مجلات علمی فارسی‌زبان نداریم. اقتصادمان دانش‌بنیان نیست. چهار سال پیش گفتید پنجاه سال دیگر. سالی که باید مرجع علمی دنیا باشیم. می‌شود 1435. دانشمندان پنجاه ساله آن روز، الآن پنج‌ساله‌اند و محققین بیست‌ساله‌اش بیست‌وپنج سال دیگر به دنیا می‌آیند. پس حواسمان باید به آموزش کودکان هم باشد."
همه‌چیز را با حساب و کتاب می‌گوید. برای همین وقتی می‌گوید نقشه علمی مستقلی با دوستانش تهیه کرده، کسی شک نمی‌کند. رهبر هم می‌گوید: "نام ایشان را بنویسید. بگیرید."  خطابش به دفتر ارتباطات مردمی است. امیدوارم آبروی مسوولین تهیه نقشه علمی خیلی نرود.

"این اشکال ما هم هست. به صدا و سیما گفته‌ام، به وزارت ارشاد گفته‌ام، به سازمان تبلیغات گفته‌ام، به حوزه هنری گفته‌ام. بحث کرده‌ام. استدلال آورده‌ام. بعضی کارهای اجرایی را ناچار خودم انجام داده‌ام." جوابش به کسی است که گفت چرا محصول فرهنگی مناسب تولید نمی‌شود. کلی ذوق کرده لابد که چه نکته مهمی گفته بوده. بقیه هم دارند از دست مسوولین حرص می‌خورند. رهبر ادامه می‌دهد: "اما این کارها یک‌شبه نیست. زیرساخت می‌خواهد."

"این را خوب است شما هم بدانید." رهبر این جمله را درباره دوره‌هایی می‌گوید که زیرساخت‌های اعتقادی و فرهنگی ایجاد که نشده، هیچ، خراب هم شده است. اما این فقط مهم نیست، مهم این است که رهبر، افسرانش را محرم حرف‌های ناگفته‌اش می‌کند.

"اینجا توى پرانتز نوشته‌ام اشکال وارد است". این که اشکال وارد هست یا نیست به کنار، این که بحث در مورد تبعیض است به کنار، رهبر دارد راحت با افسرانش حرف می‌زند. هیچ تکلفی در کار نیست.

"حرکت کند بوده. باید پیش برود. اما تصور نکنید فراموش شده. من دنبال این قضیه هستم." حرف‌های رهبر آبی است روی شعله غصه‌هایی که از پارسال توی دل بچه‌های کوی دانشگاه مانده. و البته روی دل خود رهبر.

"شما توی دایره قرمزید. همان دایره‌ای که توی نقشه دور نقاط مهم می‌کشند. مشخصتان کرده‌اند. خیلی برنامه‌ها برای شماست." دانشجویان نمی‌دانند خوشحال باشند از مهم‌بودن یا بترسند از این که دشمن دورشان خط قرمز کشیده، مشخصشان کرده و برایشان برنامه دارد. برنامه‌هایی برای لغزاندن، منحرف کردن و بی‌خیال کردن نسبت به سرنوشت کشور.

"توی تلویزیون جایش نیست. جلسه تخصصی می‌خواهد. ماجرای عکس مار و اسم مار را که یادتان هست؟ در جای عمومی، غلبه با کسی است که عیاری بلد است." شاید این حرف‌ها کار صدا و سیما را راحت کند، اما از امروز دانشجویان باید کمربندشان را محکم‌تر ببندند.

"حالا دل شما خون" صدای انفجار خنده بلند می‌شود. خود کسی هم که گفته بود دلمان از دست راست و چپ رئیس‌جمهور خون است می‌زند زیر خنده. "خدا نکند خون باشد." شوخی و احترام با هم. اخلاق را باید عملی یاد داد.

"اینها جزء مسائل اصلی نیست." بعضی‌ها تکبیر نصفه نیمه‌ای می‌فرستند. صدای "هیس" از جمعیت بلند می‌شود. همه می‌خواهند ببینند رهبر درباره تیتر یک این‌روزهای رسانه‌ها چه می‌گوید. "مسائل را اصلی و فرعی کنید. مسائل درجه دو انرژی ما را نگیرد." این که بازی رسانه‌ها به هم خورده به کنار، این که بعضی‌ها می‌فهمند نباید مساله درجه دو تولید کنند یا نه به کنار، اما این‌ها حرف‌هایی است که بعد از این‌همه مدت، رهبر فقط اینجا می‌گوید؛ در جمع دانشجوها.

"اوقات‌تلخی هم با آنان کرده‌ام." با مسوولان، به خاطر دعواهایشان که می‌کشندش به رسانه‌ها.
راستی پس چرا متوجه نمی‌شوند؟

"خوب، شما هم نقدپذیر باشید. قبا هم ندارید که به گوشه‌اش بربخورد." صدای خنده فقط به خاطر شوخی‌های رهبر نیست، افسران خوشحال‌اند از این رابطه صمیمی با فرمانده‌شان.

هرچند نماینده‌ گروه‌های جهادی از دست سخنرانان قبلی به خاطر طولانی شدن حرف‌هایشان شاکی است ولی خوشحال است که رهبر با پیشنهادش موافقت کرده برای جلسه‌ای با ستاد اردوهای جهادی. افطاری تمام شده و نشده، دنبال مسوولین است که زمان جلسه را قطعی کند.

"نه انشعاب پیدا کنید، نه با همدیگر برخورد. عامل جدایی، فقط مبانی معرفتی است، نه سلایق.
در مسائلی که با سرنوشت کشور ارتباط دارد، هم تحلیل داشته باشید هم موضع. هر دو.
مبانی معرفتی را تقویت کنید. تا از تشکل‌ها به دانشجویان سرازیر شود.
با بدنه دانشجویی و اساتید ارزشی ارتباط بگیرید."
اینها توصیه‌های آخر جلسه رهبر است به گروه‌های دانشجویی.

"حالا اجازه بدید. متشکرم." صدای خنده همه بلند می‌شود. درست است که حرف مهمی بود، شاید هروقت دیگری هم بود، همه شعار می‌دادند؛ اما نه چند دقیقه مانده به اذان و پایان جلسه. وقتی که همه می‌خواهند بیشتر بهره ببرند. شعار "ای رهبر آزاده" توی دهانش می‌خشکد. البته رهبر تشکر می‌کند تا رعایت ادب را کرده باشند.

"روند پیشرفت، روند خوبی است. زیرساخت‌های کارهای بزرگ دارد فراهم می‌شود.
روند عدالت هم. تفکر عدالت‌طلبی دارد همه‌گیر می‌شود.
منحنی ما به طرف قوت است. البته ما قانع نیستیم. آرزو و همت بالاست."
این‌ها را رهبر چندروز پیش در جلسه کارگزاران نظام هم گفته‌بود. اما لازم دیده اینجا هم بگوید.

همه نیم‌خیز می‌شوند. والسلام را که می‌گوید، شعارها شروع می‌شود. صدای موذن هم بلند شده. رهبر می‌ایستد و از جیب قبایش ساعت جیبی بنددارش را درمی‌آورد و نگاه می‌کند و بعد به سمت سجاده می‌رود و بچه‌ها دیگر صبر نمی‌کنند. حمله می‌کنند به صف‌های اول. اما حیف که هر کس حجمی دارد و نمی‌شود همه در یک صف بایستند.

نماز که تمام می‌شود، رهبر می‌رود پشت پانل‌ها برای افطار. بعضی‌ها می‌دانند ماجرا چیست، می‌دوند به سمت نیمه انتهای حسینیه که فقط یک پانلش برداشته شده. تیم حفاظت حواسش بوده که این جلسه با همه جلسات قبل فرق دارد و نمی‌شود همه پانل‌ها را برداشت. با این همه، وقتی به پشت پانل‌ها می‌روم، می‌بینم همه‌چیز به هم ریخته.

قرار بود سفره اول برای خانم‌ها باشد. اما حمله آقایان اجازه ندادند. خانم سلطان‌خواه گیر می‌کند و نمی‌تواند به طبقه بالا برود. دعوت می‌شود پای سفره‌ای که رهبر نشسته. رهبر به مسوولین می‌گوید که خانم دستگردی را هم صدا کنند. از خانم‌ها فقط همین دونفر موفق می‌شوند سر این سفره باشند. بقیه یا رفته‌اند طبقه بالا یا در نیمه دیگر سالن نشسته‌اند.

یکی‌یکی بلند می‌شوند. مثلا می‌خواهند بروند طبقه بالا. مثلا برای افطار. اما به جلوی در که می‌رسند، متوقف می‌شوند و رویشان برمی‌گردد به سمت سفره‌ها و می‌گردند دنبال میز کوچکی که باید اول یکی از سفره‌ها باشد.

دیر پشت پانل‌ها رفته‌ام. خبری از افطار نیست. یک لیوان چای کنار دیوار پیدا می‌کنم و با ظرفی خرما که از سفره برداشته‌ام، می‌خورم. رهبر که می‌رود، برمی‌گردم به جلوی حسینیه. اینجا وضعش بدتر است. دانشجوها مثل جاروبرقی با سفره برخورد کرده‌اند. روز بعد در جایی می‌خوانم که در مورد این برنامه نوشته: "هیچ کس احساس نمی کند که مهمانی آمده! نباید هم بکنند؛ بیت رهبری خانه ماست!"

زمان قرار را نیم‌ساعت به من اشتباه گفته‌اند. یک‌ربع هم خودم دیر کرده‌ام. گوشی پشت سر هم زنگ می‌خورد. تیم رسانه‌ای معطل مانده تا من برسم. توی گرما باسرعت خودم را می‌رسانم. بچه‌ها به خونم تشنه‌اند. خدا را شکر که رمضان است و بچه‌ها روزه!

دانشجوها دسته‌دسته ایستاده‌اند. صحبت‌هایشان مشخص است. همه دنبال کارت ورودند. یک‌عده منتظرند که دوستانشان کارت را برسانند. یک‌عده هم آمده‌اند به امید خدا. احتمالا دارند فکر می‌کنند اینجا هم دانشگاه است که بدون کارت وارد شوند. لابد دارند نقشه‌ها را بررسی می‌کنند؛ "یکی وارد شود، بعد کارت را بدهد به یک نفر که بیرون است. ده‌نفر برویم و نه‌تا کارت بدهیم. اوضاع را شلوغ کنیم که نفهمند بدون کارت رفته‌ایم." خودشان هم می‌دانند نشدنی است. اما جوان است و امیدش.

خیلی معطل نمی‌شویم؛ در حد آب‌زدن به صورت و خنک‌شدن. ساعت 4:30 است که وارد حسینیه می‌شویم. یک‌سوم حسینیه پر شده است. بخش خانم‌ها جداست؛ یک‌ سوم فضا.

چندساعت قبل از اذان مغرب و شروع برنامه.
این‌همه سال زود می‌آمدم حسینیه، بلکه جلو بنشینم. قسمت نشد. حالا امسال که دعوت می‌کنند جلوی حسینیه، خودم نه می‌گویم. می‌روم وسط جمعیت. جایی می‌نشینم که تسلط بیشتری داشته باشم و همه را با هم ببینم.

هیچ‌کس تا حالا دانشجو به این منظمی ندیده. همه نشسته‌اند توی صف. کسی از جایش تکان نمی‌خورد، که اگر بخورد دیگر خبری از جایش نیست؛ باید برود آخر سالن. بگذریم از بعضی خانم‌ها که اینجا هم ول‌کن نیستند. با این که خبری از سفره و سبزی نیست، گرد نشسته‌اند و دارند اختلاط می‌کنند.
هرچقدر اینجا آرام است، نیمه انتهایی حسینیه پر است از جنب و جوش. نیمه‌ای که با پانل جدا شده.
چند سماور بزرگ که از همین الآن زیرش روشن است. کلی طشت بزرگ. سبدهای پر از قاشق و چنگال. به هر حال هزار تا میهمان است. از همین الآن باید مخلفات سفره را آماده کرد.

شدت گرما ارتباط مستقیم دارد با تعداد جمعیت و ارتباط معکوس با تعداد کولر. کولرها که انگار قرار نیست روشن شود. پس بهتر است خودمان را برای گرمای بیشتر آماده کنیم، چون جمعیت مرتب زیاد می‌شود.

دانشجوها دارند شعر مراسم را تمرین می‌کنند. برگه شعر بین حاضرین پخش می‌شود. کم‌کم شعر را یاد می‌گیرند. صدای هم‌خوانی هم بلندتر شده. خانم‌ها نمی‌خوانند.
شعر ساده هم نمی‌دهند که خواندنش راحت باشد. آدم را مجبور می‌کند موقع هم‌خوانی، نگاهش به برگه باشد و حواسش به وزن شعر. پشت برگه را می‌خوانم. حفظ کردن این یکی راحت‌تر است: "لبیک یا خامنه‌ای." اما عمل کردنش نه.

صدای فریاد بلند می‌شود. هر کس از یک طرف داد می‌زند. اگر دانشگاه خودمان بود، مطمئن می‌شدم دو گروه دانشجویی ریخته‌اند سر همدیگر. اما همه آرام نشسته‌اند و داد می‌زنند. علت؟ یک نفر از انتهای سالن به سمت صف‌های جلویی می‌رود تا کنار دوستش بنشیند. بقیه هم فرصتی پیدا کرده‌اند برای شیطنت.
دانشجو را هر کارش کنی، آخرش دانشجوست.

چند نفر با لباس نظامی وارد می‌شوند. احتمالا دانشجوی یکی از دانشگاه‌های نظامی هستند. کار اینها سنگین‌تر است. هم افسر جنگ نرم‌ اند و هم جنگ سخت.

یک حرف را چند بار باید زد تا عمل شود؟ رهبر بارها از یک‌دست بودن میهمانان چنین جمع‌هایی شکایت کرده. اما امسال هم همان آش است و همان کاسه. حداقل، تیپ‌ها که این‌طور نشان می‌دهد. حرف‌های حاضرین هم همین را تایید می‌کند: "نشسته بودم توی خونه. یک ساعت پیش بهم زنگ زدند گفتند زودباش بیا بیت. دیدار آقا."

می‌پرسد مراسم کی شروع  می‌شود. لابد دیده در حال یادداشت کردن‌ام، فکر کرده کاره‌ای هستم. می‌گویم حدود پنج و نیم. پکر می‌شود. می‌گویم تازه با تو خوب حساب کردم، هر کس دیگری بود می‌گفتم شش. می‌رود توی فکر که یک ساعت و ربع دیگر باید چه‌کار کند.

یکی در کنارم و دیگری جلوی من نشسته‌اند. کمی تلاش می‌کنم تا بفهمم چرا حرفشان را نمی‌فهمم. عربی صحبت می‌کنند. اهل سوریه‌اند و دانشجوی دانشگاه علوم پزشکی ایران. با این که فارسی را خوب حرف می‌زنند، نه در هم‌خوانی شعر و نه در شعار دادن نمی‌توانند هم‌پای بقیه باشند.

دانشجوهایی که قرار است صحبت کنند، وارد می‌شوند و جلوی سن می‌نشینند. این چند دقیقه آخر را مشغول تمرین حرف‌هایشان هستند. سعی می‌کنند خودشان را آرام نشان دهند، اما اضطراب در صورت و رفتارشان موج می‌زند. احتمالا برای همین است که هرکسی یک‌ علی‌البدل دارد که اگر نتوانست صحبت کند، مراسم به هم نخورد.

ساعت 5 است. تازه نصف سالن پر شده. همه مشغول حرف زدن و ارائه تحلیل‌های جامع در مورد مسائل روز دنیا هستند که صدای صلوات از صف‌های جلو بلند می‌شود. همه می‌ایستند. کسی به یاد شعر نیست، شعارها خودجوش است. به این یکی که می‌رسند، دیوارهای حسینیه هم می‌لرزد: "ای رهبر آزاده! آماده‌ایم آماده"

هم‌خوانی شروع می‌شود. باز هم از سمت خانم‌ها صدایی درنمی‌آید. برمی‌گردم و پشت سرم را نگاه می‌کنم. آنها مشغول گریه کردن هستند.

"می‌شویم عَمارت آقا." این را بلند می‌گویند. بخشی از شعر است و حرف دل حضار. هنوز یک سال از تعبیر افسر جنگ نرم و عمار به عنوان نمادش نگذشته، اما از آن حرف‌هایی بوده که دانشجوها خوب گرفته‌اند. بعید است ول‌کنش هم باشند.
حالا همین افسران جنگ نرم، آمده‌اند دیدار فرمانده کل قوا.

"ت ت ت ت". صدای تیراندازی نیست. همه دارند تاکید می‌کنند که حواسشان هست و اگر کسی حواسش نیست، حواسش را جمع کند.
شعر همخوانی، اشتباه تایپ و در نتیجه اشتباه هم تمرین شده بود. چند دقیقه قبل از ورود رهبر، مداح بلند داد می‌زند: "تو بند آخر، به جای روزه‌دارم، باید بگید روزه‌دارت." شعر تازه معنی پیدا کرده، اما فرصتی برای تمرین دوباره نیست. همخوانی شعر، با این تاکید همگانی روی "ت" به هم می‌ریزد.

با زبان روزه و این موقع روز، صدا به این بلندی و رسایی هنری است برای خودش. "حجت‌الله جعفری" سنگ تمام می‌گذارد در قرائت قرآن.

مجری از رهبر می‌خواهد که شروع‌کننده مراسم باشند. رهبر خوش‌آمد می‌گوید و ابراز خوشحالی از این که اصطلاح افسر جنگ نرم بین دانشجویان جا افتاده. می‌گوید از ته دل به آن اعتقاد دارد. چشم افسران برق می‌زند از خوشحالی.

سالن هنوز پر نشده. چند روز پیش این سالن پر از کارگزاران نظام بود. یعنی دانشجویان از کارگزاران کمترند؟ دانشجویانی که قرار است پنجاه سال دیگر (که الآن 46 سالش مانده) ایران را مرجع علمی جهان کنند و فارسی را زبان علمی دنیا.

اولین نفر که حرفش تمام می‌شود، اجازه می‌گیرد برود پیش رهبر. همه روی پا نیم‌خیز می‌شوند. صدای صلوات بلند می‌شود وقتی دست رهبر را می‌بوسد. انگار همه در احساس "محمد مهدی مقام‌فر" شریک شده‌اند.

خیلی‌ها شاکی‌اند. از این که چرا نخبه‌های علمی در این جلسه آمده‌اند. می‌گویند آنها که خودشان جلسه جدا دارند. این جلسه باید مخصوص تشکل‌ها باشد. اما "سید علی روحانی" نشان می‌دهد که دست‌کمی از نخبگان سیاسی و فرهنگی ندارد، وقتی خطاب به دشمنان می‌گوید: "اکنون دانشگاه میدان جنگ ماست، اما کاری نکنید که مانند پدارنمان لباس رزم بپوشیم." جمعیت نیم‌خیز می‌شود. "که آن وقت نه از تاک نشان ماند و نه از تاک‌نشان." صدای تکبیر بلند می‌شود.

چند کلامی با رهبر حرف می‌زند و صدای آفرین آفرین رهبر از میکروفن پخش می‌شود. می‌خواهد برگردد که رهبر صدایش می‌کند و چیزی می‌گوید. احتمالا صحبت از نقشه علمی‌ای است که گفت تدوین کرده‌اند. رهبر در بین سخنرانی هم از او می‌خواهد که نقشه را به دفتر ارتباطات مردمی بدهد تا پیگیری شود.

دیگر خبری از لرزش اولیه صدایش نیست. خیلی کوبنده حرف می‌زند این "رامین محمدی". به خصوص وقتی از برخورد با مفاسد اقتصادی می‌گوید و جمعیت با تکبیری همراهی‌اش می‌کنند.
بخش‌هایی از نوشته‌هایش را که فرصت گفتن نبود، می‌دهد دست رهبر و می‌گوید مسوولین جرات نمی‌کنند وارد دانشگاه شوند. رهبر جواب می‌دهد: "بنویسید، رسیدگی می شود."
خوشحال پایین می‌آید و می‌نشیند در صف اول، درست روبروی جایگاه رهبر. لابد دارد به نامه‌ای که میخواهد بنویسد فکر می‌کند.

اولین خانم می‌رود پشت سن. صدای صلوات خانم‌ها بلند می‌شود. بدون چادر است؛ با مانتو. نکاتی از وضعیت علمی کشور می‌گوید، پیشنهاداتی می‌دهد و تمام. مجری تشکر می‌کند از "فرحناز فهیمی‌پور" که وقت را رعایت کرده است.

به جنبش عدالتخواه، با آن همه سروصدا، نمی‌خورد که دبیرش این‌قدر با آرامش صحبت کند. اما دست همین "مسعود براتی" هم می‌لرزد وقتی می‌خواهد نوشته‌هایش را به رهبری بدهد. درست مثل قبلی‌ها. این را از دور هم می‌شود تشخیص داد، از لرزش کاغذها.

ساعت 6 است و حالا دیگر سالن پر شده. خیالم راحت می‌شود که حداقل به اندازه کارگزاران نظام، دانشجوی نخبه داریم.

رهبر اسمش را می‌پرسد و او خودش را دوباره معرفی می‌کند: "ماجده محمدی".  موقع معرفی‌اش توسط مجری، رهبر مشغول صحبت با نفر قبلی بود؛ حواسش حتی به اسم افراد هم هست...
خودش از بقیه که احتمالا شایستگی بیشتری از او برای صحبت داشته‌اند عذرخواهی می‌کند. به این می‌گویند نخبه علمی- اخلاقی.

هوا گرم‌تر و گرم‌تر می‌شود. هرکس به طریقی خودش را باد می‌زند. حتی شده با کاغذهای کوچک شعر همخوانی. به‌خصوص خانم‌ها. همه برنامه‌ها همین است. معلوم نیست این حسینیه کولر ندارد یا کولرهایش درست کار نمی‌کند؟! کم‌کم صدای خمیازه‌ها هم بلند می‌شود.

خیلی‌ از دانشجوها  ناراحت‌اند از سخنرانی‌اش. می‌گویند انجمن اسلامی دانشگاه تهران از سردمداران آشوب‌های سال گذشته در دانشگاه‌ها بوده است. حالا دبیرش برای بازسازی چهره انجمن. اما "محی‌الدین فاضلیان" رهبری را سنگ صبور امت می‌نامد و چراغ فروزان ملت. شاید صحبت‌هایش به مذاق عده‌ای تند باشد، ولی این همان چیزی است که رهبر قبلا از مسوولین خواسته بود: "همه طیف‌ها در جلسه باشند."

"فاطمه فیاض" از سن بالا نمی‌رود، از همان پایین، کمی با رهبر صحبت می‌کند. چفیه رهبر را که می‌گیرد، صدای صلوات بلند می‌شود. خانم‌ها سنگ تمام می‌گذارند. برمی‌گردد. لبخند موفقیت‌آمیزی می‌زند. فکر کنم چشمش به چشمان حسرت‌بار دانشجویان می‌افتد که چند قدم آخر را می‌دود. مبادا کسی چفیه را بگیرد.

همیشه فکر می‌کردیم باید زود آمد، امروز می‌بینم که اگر دیر برسی هم بد نیست. سالن پر شده و افراد جدید را به جلوی سالن هدایت می‌کنند. از جمعیت هم می‌خواهند که جمع‌تر بنشینند. با این همه نخبه، باید به فکر جلسه چند سال بعد کارگزاران نظام بود. فکر نمی‌کنم این حسینیه جواب بدهد.

"آقای خامنه‌ای! سلام. می خواهیم برای یک بار هم که شده همان گونه که می‌خواهید صدایتان کنیم. همان گونه که در نجواهای شبانه‌مان حضورتان را تا ظهور طلب می‌کنیم." رهبر با لبخندی جوابش را می‌دهند. اما "محمد افکانه" که این جمله‌ها را از نامه هفت سال پیش انجمن‌های اسلامی برداشته، حواسش نیست که چند ثانیه قبل که رهبر مشغول صحبت با نفر قبلی بود، گفته‌بود: "حضرت آقا! اجازه می‌فرمائید؟"

"چه کنیم که دلمان از دست چپ و راست رئیس‌جمهور خون است." رهبر لبخند می‌زند. جمعیت با صدای بلند می‌خندد. صدای "احسنت" از هرگوشه بلند می‌شود. دیگر کسی خمیازه نمی‌کشد. افکانه با آرامش ادامه می‌دهد. حتما حرف‌های بعدی‌اش مهمتر است.
"رئیس‌جمهور بداند که مردم با کسی عقد اخوت نبسته‌اند و تا زمانی پشتیبان شما هستند که در راه امام و رهبری باشید." جمعیت تکبیر می‌فرستد. از همان تکبیرهای 29 خرداد 88.

یک تکبیر دیگر هم از حضار گرفت. وقتی که خطاب به برخی مسوولین گفت که دانشجو با تهدید و توهین دست از حقیقت برنمی‌دارد: "چه خیال باطلی! ما تا آخر ایستاده‌ایم"
خیلی‌ها را سر وجد آورد وقتی با رهبر تجدید میثاق کرد: "مشتاق بذل جانیم؛ سر ما و فرمان شما"
خیلی‌ها را به اشتباه انداخت، وقتی چفیه‌اش را به رهبر داد تا تبرکش کند.
بر خلاف خیلی‌ها رفتار کرد، وقتی از رهبر اجازه خواست که به جای دریافت هدیه، انگشتری را به رهبر هدیه کند.
اما احتمالا دل رهبر را وقتی خیلی شاد کرد که پلاک گردنش را به رهبر داد تا تبرکش کند. پلاکی که رویش حک شده‌بود: "افسر جوان جنگ نرم." پلاکی که رهبر بوسید.

از "امام خامنه‌ای" اجازه می‌گیرد که "پسرخاله" شود، خودمانی باشد و سخنانش را از روی متن نخواند. "سعید ناطقی" گزارشی می‌دهد از عملکرد ارگانش. وقتی علت را می‌پرسم می‌گوید بناداشت به جای "غرزدن و باید و نباید کردن"، از آنچه کرده‌اند و خواهند کرد بگوید. جلسه‌ی دانشجویی است دیگر.

کم نمی‌آورد وقتی با "نچ‌نچ" جمعیت مواجه می‌شود. می‌گوید می‌داند همه خسته‌اند و اگر زودتر حرفش را تمام کند، رحمت می‌فرستند بر روح خودش و پدر و مادر و جد و آبائش. "محمد رضا یزدانی" از طرح ضیافت اندیشه می‌گوید و این که نهاد رهبری در دانشگاه‌ها مجبور شده سازمان اداری‌اش را با فضای دانشجویی هم‌آهنگ کند. می‌گوید کسی با دروس معارف دانشگاه دین‌دار نمی‌شود و باید از الگوی این طرح بهره برد.
جمعیت که صلوات دوم را نصفه نیمه می‌فرستد برای ختم صحبت‌هایش، باز کم نمی‌آورد و می‌گوید: "صلوات بفرستید"
حرف‌هایش را با درخواست تشکیل جلسه مخصوص فعالین فرهنگی پایان می‌دهد. و با یک شعر، تقاضای لحظه شیرین صحبت با رهبر را می‌کند:
من از خرما به سلمان دادن این قوم دانستم
که بعد از چندصد سال عاشقی، یک لحظه شیرین است

ساعت نزدیک هفت است. کم‌کم خستگی خودش را نشان می‌دهد. یکی جابجا می‌شود. یکی پایش را دراز می‌کند. و یکی مدل نشستن‌اش را عوض می‌کند. این یکی هم آهی می‌کشد و بلند با خودش حرف می‌زند: "یعنی آقا همه سوالا رو جواب می‌ده.".
ساعت هشت است و پایان برنامه. خیالش راحت می‌شود که: "آقا همه سوالا رو جواب می‌ده."

سلام مناطق محروم را می‌رساند. همان‌هایی که خیلی‌ها به گم‌شدنشان در صدا و سیما اعتراض می‌کنند. "مجتبی کشوری" گروه‌های جهادی را افسر جوان جهادگر می‌نامد. از 1000 گروه جهادی در 31 استان خبر می‌دهد. احتمالا اهل کرج باشد که به این سرعت استان البرز را جمع زده با سایر استان‌ها. به این هم راضی نیست. می‌گوید اردوهای جهادی باید جهانی شود.

هنوز سخنرانان تمام نشده‌اند که جمعیت با صلواتی خواهان پایان سخنرانی‌هاست. ساعت از 7 گذشته و چیزی به اذان نمانده. کسی دلش نمی‌خواهد مثل دیدار هنرمندان، حرف‌های رهبر ناگفته بماند. مجری هم کمک می‌کند.

این صلوات بلند هیچ ربطی به خمیازه‌های چند دقیقه پیش ندارد. همه دو زانو می‌نشینند، کمرشان را صاف می‌کنند و  گردنشان را افراشته. بلکه چند سانتیمتری افزایش ارتفاع پیدا کنند. که یکی از عقب تذکر می‌دهد: "آقا بشین"

منبع : رجانیوز